رفتن به مطلب
کام به کام

اشعار دلنشین فریدون مشیری


yasi

ارسال های توصیه شده

در آئینه ی اشک

 

 

بي تو سي سال , نفس آمد و رفت ,

اين گرانجان پريشان پشيمان را .

کودکي بودم وقتي تو رفتي , اينک ,

 

پير مردي است ز اندوه تو سرشار , هنوز .

شرمساري که به پنهاني , سي سال به درد ,

در دل خويش گريست .

نشد از گريه سبک بار هنوز !

آن سيه دست سيه داس , سيه دل که ترا ,

چون گلي , با ريشه ,

از زمين دل من کند و ربود ;

نيمي از روح مرابا خود برد .

نشد اين خاک به هم ريخته , هموار هنوز !

ساقه اي بودم , پيچيده بر آن قامت مهر ,

ناتوان , نازک , ترد ,

تند بادي برخاست ,

تکيه گاهم افتاد ,

برگهايم پژمرد ... .

بي تو , آن هستي غمگين ديگر ,

به چه کارم آمد يا به چه دردم خورد ؟

روزها طي شد از تنهائي مالامال ,

شب , همه غربت و تاريکي و غم بود و , خيال .

همه شب چهره ي لرزان تو بود ,

کز فراسوي سپهر ,

گرم مي آمد در آينه ي اشک فرود .

نقش روي تو , درين چشمه , پديدار هنوز !

تو گذشتي و شب و روز گذشت .

آن زمان ها ,

به اميدي که تو , بر خواهي گشت ,

مي نشستم به تماشا , تنها ,

گاه بر پرده ابر ,

گاه در روزن ماه ,

دور , تا دورترين جاها ميرفت نگاه ;

باز ميگشتم تنها , هيهات !

چشمها دوخته ام بر در و ديوار هنوز !

بي تو سي سال نفس آمد و رفت .

مرغ تنها , خسته , خون آلود .

که به دنبال تو پرپر ميزد ,

از نفس مي افتاد .

در نفس ميفرسود ,

ناله ها ميکند اين مرغ گرفتار هنوز !

رنگ خون بر دم شمشير قضا ميبينم !

بوي خاک از قدم تند زمان مي شنوم !

شوق ديدار توام هست ,

چه باک

به نشيب آمدم اينک ز فراز ,

به تو نزديک ترم , ميدانم .

يک دو روزي ديگر ,

از همين شاخه ي لرزان حيات ,

پر کشان سوي تو مي آيم با .

دوستت دارم,

بسيار,

هنوز ... .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آتش

 

کاروان رفته بود و دیده من

همچنان خیره مانده بود به راه

خنده میزد به درد و رنجم , اشک

شعله میزد به تار و پودم , آه

رفته بودی و رفته بود از دست

عشق و امید زندگانی من .

رفته بودی و مانده بود به جا ,

شمع افسرده جوانی من !

شعله ی سینه سوز تنهایی

باز چنگال جانخراش گشود

دل من در لهیب این آتش

تا رمق داشت دست و پا زده بود !

چه وداعی , چه درد جانکاهی !

چه سفر کردن غم انگیزی .

نه نگاهی چنان که دل می خواست

نه کلام محبت آمیزی !

گر در آنجا نمیشدم مدهوش

دامنت را رها نمیکردم .

وه چه خوش بود , کاندر آن حالت

تا ابد چشم وا نمیکردم .

چون به هوش آمدم نبود کسی

هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب

هر طرف جلوه کرد در نظرم

برگ ریزان باغ عشق و شباب

وای بر من , نداد گریه مجال

که زنم بوسه ای به رخسارت

چه بگویم , فشار غم نگذاشت

که بگویم : (( خدا نگهدارت ! ))

کاروان رفته بود و پیکر من

در سکوتی سیاه میلرزید

روح من تازیانه ها میخورد

به گناهی که : عشق می ورزید .

او سفر کرد و کس نمیداند

من درین خاکدان چرا ماندم .

آتشی بعد کاروان ماند .

 

من همان آتشم که جا ماندم .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گل خشکیده

 

 

بر نگه سرد من , به گرمي خورشيد ,

مينگرد هر زمان دو چشم سياهت

تشنه ي اين چشم ام , چه سود , خدا را

شبنم جان مرا نه تاب نگاهت .

جز گل خشکيده اي و برق نگاهي

از تو درين گوشه يادگار ندارم !

ز آن شب غمگين , که از کنار تو رفتم ,

يک نفس از دست غم قرار ندارم !

اي گل زيبا , بهاي هستي من بود ,

گر گل خشکيده اي ز کوي تو بردم !

گوشه ي تنها چه اشکها که فشاندم ,

وان گل خشکيده را به سينه فشردم !

آن گل خشکيده شرح حال دلم بود !

از دل پر درد خويش با تو چه گويم ؟

جز به تو از سوز عشق با که بنالم

جز تو درمان درد , از که بجويم ؟

من دگر آن نيستم , به خويش مخوانم ,

من گل خشکيده ام , به هيچ نيرزم !

عشق فريبم دهد که مهر ببندم ,

مرگ نهيبم زند که عشق نورزم !

پاي اميد دلم اگر چه شکسته ست

دست تمناي جان هميشه دراز است !

تا نفسي ميکشم ز سينه ي پر درد ,

چشم خدا بين من به روي تو باز است .

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آواره

 

 

نيمه شب بود و غمي تازه نفس ,

ره خوابم زد و ماندم بيدار .

ريخت از پرتو لرزنده ي شمع

سايه ي دسته گلي بر ديوار .

همه گل بود ولي روح نداشت

سايه اي مضطرب و لرزان بود

چهره اي سرد و غم انگيز و سياه

گوئيا مرده ي سرگردان بود !

شمع , خاموش شد از تندي باد ,

اثر از سايه به ديوار نماند !

کس نپرسيد کجا رفت , که بود ,

که دمي چند در اينجا گذراند !

اين منم خسته درين کلبه تنگ

 

جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سايه ي خويشم , يا رب ,

روح آواره ي من کيست , کجاست ؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تنها ميان جمع

 

آن که آيد ز دست دل به امان

و آنکه آيد ز دست جان به ستوه

گاه , سر مينهد به سينه ي دشت

گاه , رو ميکند به دامن کوه

تا زند در پناه تنهائي ,

دست در دامن شکيبائي

غافل از اين بود که تنهايي ,

سر نهادن به کوه و صحرا نيست

با طبيعت نشستنش هوس است !

 

چون نکو بنگرند تنها نيست

اي دل من بسان شمع بسوز !

باز , (( تنها ميان جمع )) , بسوز !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

جادوی سکوت

 

من سکوت خويش را گم کرده ام .

لاجرم در اين هياهو گم شدم .

من که خود افسانه ميپرداختم ,

عاقبت افسانه مردم شدم !

اي سکوت اي مادر فريادها !

ساز جانم از تو پر آوازه بود .

تا در آغوش تو راهي داشتم ,

چون شراب کهنه شعرم تازه بود .

در پناهت برگ و بار من شکفت ,

تو مرا بردي به شهر يادها ,

من نديدم خوشتر از جادوي تو ,

اي سکوت اي مادر فريادها .

گم شدم در اين هياهو گم شدم ,

تو کجايي تا بگيري داد من ؟

گر سکوت خويش را ميداشتم ,

زندگي پر بود از فرياد من !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ماه و سنگ

 

اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,

سراغ ترا از خدا ميگرفتم .

و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,

سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .

اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ

شبي بر لب بام من مي نشستي .

و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,

مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دریا

 

به پیش روی من , تا چشم یاری می کند , دریاست !

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !

درین ساحل که من افتاده ام خاموش .

غمم دریا , دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست !

خروش موج , با من می کند نجوا ,

که : هر کس دل به دریا زد رهایی یافت !

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت ...

مرا آن دل که بر دریا زنم , نیست !

ز پا این بند خونین بر کنم نیست ,

امید آنکه جان خسته ام را ,

 

به آن نادیده ساحل افکنم نیست !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدارتو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی باز ازآن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحراو گل وسنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم:حذر از عشق؟ندانم

سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق؟ندانم نتوانم

اشکی از شاخه فروریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زدو بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از آن عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

درآمد از در

 

 

 

بیگانه وار سنگین تلخ

نگاه منجمدش

به راستای افق مات در هوا می مانست

نگاه منجمدش را به من نمی تاباند

عزای عشق کهن را سیاه پوشیده

رخش همان سمن شیر ماه نوشیده

نگاه منجمدش خالی از نوازش و نور

نگاه منجمدش کور

از غبار غرور

هزار صحرا از شهر آشنایی دور

نگاه منجمدش

همین نه بر رخم از آتش دری نگشود

که پرس و جوی دو ناآشنا در آن گم بود

نگاه منجمدش را نگاه می کردم

تنم از این همه سردی به خویش می پیچید

دلم از این همه بیگانگی فروپاشید

نگاه منجمدش را نگاه می کردم

چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟

چگونه آن همه احساس را به هیچ شمرد؟

چگونه آن همه خورشید را به خاک سپرد؟

در این نگاه

در این منجمد در این بی درد

مگر چه بود که پای مرا به سنگ آورد؟

مگر چه بود که روح مرا پریشان کرد

به خویش می گفتم:

چگونه می برد از راه یک نگاه تورا؟

چگونه دل به کسانی سپرده ای که به قهر

رها کنند و بسوزند بی گناه تورا؟

نگاه منجمدش را نگاه می کردم

چگونه صاحب این نگاه سنگ دل بوده است

دلم ناله درآمد که:

ای صبور ملول

درون سینه ی اینان نه دل

که گل بوده ست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نیست جز مرگ مرا تسلیتی

 

 

عشق ناکام همین عشق من است

دلم از غصه به جان آمد و جان

باز زندانی زندان تن است

 

بی گمان قصه ی جان کندن من

قصه ی عشق همان کوه کن است

که تو شیرین به مزارم گویی:

این همان شاعر شیرین سخن است

وین منم تیشه به جانش زده ام

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هیچ جز یاد تو رویای دل آویزم نیست

 

هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست

 

عشق می ورزم و می سوزم فریادم نه

دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست

نور می بینم و می رویم و می بالم شاد

شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست

تا به گیتی دل از مهر تو لبریزم هست

کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست

بخت آن را که شبی پاکتر از باد سحر

با تو ای غنچه ی نشکفته بیامیزم نیست

تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق

چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

 

 

اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ تورا از خدا می گرفتم

وگرسنگ بودم به هرجا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

 

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم

مرا می شکستی مرا میشکستی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عاشقم عاشق معشوقه پرست

 

پشت پا بر همه عالم زده ام

چشم پوشیده ام از عیش جهان

دست در دامن ماتم زده ام

 

غم او یار وفادار من است

فال قسمت همه بر غم زده ام

همه شب باده زخوناب جگر

تا سحر رطل دمادم زده ام

جان به لب آمده از تنهایی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ساز تو دهد روح مرا قدرت پرواز

 

از حنجره ات

 

پنجره ای سوی خدا باز

 

احساس من و ساز تو

 

جان های هم آهنگ

 

جان من و آوای تو یاران هم آواز

 

گلبانگ تو روشنگر جان است

 

قول وغزلت پرچم شادی ست

 

برافراز

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هر جلوه ای از جهان هستی

 

تاب از قدم تو می رباید

هرجا که نشان مهر ونیکی است

در روح توراه می گشاید

برگی که به ساقه می نشیند

مرغی که ترانه می سراید

یک آینه صد هزار تصویر

 

تو آینه ای جهان جمال است

با جان و دل تو راز گوید

با طبع ترانه آفرینت

آنرا که شنیده باز گوید

گه نغمه ی دلنواز خواند

گه قصه ی جانگداز گوید

یک زخمه و صد هزار آهنگ

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی

 

دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود

آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست

آمد صفای خلوت اندوه را ربود

آمد به این امید که در گور سرد دل

شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای

او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق

من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای

آمد مگر که باز در این ظلمت ملال

روشن کند به نور محبت چراغ من

باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر

زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من

گفتم مگر صفای نخستین نگاه را

در دیدگان غمزده اش جستجو کنم

وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را

خاکستر از حرارت آغوش او کنم

چشمان من به دیده او خیره مانده بود

رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما

آهی از آن صفای خدایی زبان دل

اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما

ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید

آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم

آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت

آهی کشید از سر حسرت که : این منم

باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب

 

باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود

ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت

من دیگر آن نبوده ام و او دیگر او نبود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

 

 

آوای تو می خواندم از لاینتناهی

 

آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای که عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ماهی همیشه تشنه ام

 

 

در زلال لطف بیکران تو

می برد مرا به هر کجا که میل اوست

موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات

زیر آفتاب داغ بوسه هات

ای زلال پاک

جرعه جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش

تا که پرشود تمام جان من ز جان تو

ای همیشه خوب

ای همیشه آشنا

هر طرف که می کنم نگاه

 

تا همه کرانه های دور

عطر و خنده و ترانه می کند شنا

در میان بازوان تو

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک

یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی

ماهی تو جان سپرده روی خاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زرد و نیلی و بنفش

 

 

 

 

سبز و آبی و کبود

با بنفشه ها نشسته ام

سالهای سال

صیحهای زود

در کنار چشمه سحر

سر نهاده روی شانه های یکدگر

گیسوان خیس شان به دست باد

چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم

رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم

می ترواد از سکوت دلپذیرشان

بهترین ترانه

بهترین سرود

مخمل نگاه این بنفشه ها

می برد مرا سبک تر از نسیم

از بنفشه زار باغچه

تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم

زرد و نیلی و بنفش

سبز و آبی و کبود

با همان سکوت شرمگین

با همان ترانه ها و عطرها

بهترین هر چه بود و هست

بهترین هر چه هست و بود

در بنفشه زار چشم تو

من ز بهترین بهشت ها گذشته ام

من به بهترین بهار ها رسیده ام

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من

لحظه های هستی من از تو پر شده ست

آه

در تمام روز

در تمام شب

در تمام هفته

در تمام ماه

در فضای خانه کوچه راه

در هوا زمین درخت سبزه آب

در خطوط درهم کتاب

در دیار نیلگون خواب

ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن

بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام

ای نوازش تو بهترین امید زیستن

در کنار تو

من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام

در بنفشه زار چشم تو

برگهای زرد و نیلی و بنفش

عطرهای سبز و آبی و کبود

نغمه های ناشنیده ساز می کنند

بهتر از تمام نغمه ها و سازها

روی مخمل لطیف گونه هات

غنچه های رنگ رنگ ناز

برگهای تازه تازه باز می کنند

بهتر از تمام رنگ ها و رازها

خوب خوب نازنین من

نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب

نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است

من ترا به خلوت خدایی خیال خود

 

بهترین بهترین من خطاب میکنم

بهترین بهترین من

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو نیستی که ببینی

 

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که درنبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها،

لب حوض

درون آیینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است

طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من

تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی

 

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست، از تو می گویم

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار

جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو

به روی هرچه در این خانه ست

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته ی من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی !

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • 2 هفته بعد...

بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویز

بگذار، که بر شاخه این صبح دلاویزبنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال،

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم

 

خورشید از آن دور، از آن قله پر برف

آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی ست که چون من

از لانه برون آمده، دارد سر پرواز

 

پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

پرواز به آنجا که سرود است و سرورست

آنجا که، سراپای تو، در روشنی صبح

رویای شرابی ست که در جام بلور است

 

آنجا که سحر، گونه گلگون تو در خواب

از بوسه خورشید، چو برگ گل ناز است،

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،

چشمم به تماشا و تمنای تو باز است!

 

من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است

راه دل خود را، نتوانم که نپویم

هر صبح، در آیینه جادویی خورشید

چون می نگرم، او همه من، من همه اویم!

 

او، روشنی و گرمی بازار وجود است

در سینه من نیز، دلی گرم تر از اوست

او یک سرآسوده به بالین ننهادست

من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

 

ما هردو، در این صبح طربناک بهاری

از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم

ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبیعت

با دیده جان، محو تماشای بهاریم

 

ما، آتش افتاده به نیزار ملالیم،

ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم،

بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید:

بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.

 

فریدون مشیری

 

ویرایش شده توسط yasi
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوشتر از اینت ندانم.

وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینهسوزی،

تو شیرینی، که شور هستی از توست.

شراب جام خورشیدی، که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر!

که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است، اما … نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تبآلود،

تنم را در جدایی میگدازد

 

فریدون مشیری

 

ویرایش شده توسط yasi
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش می دیدم چیست

کاش می دیدم چیستآنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر....

من، در آن لحظه كه چشم تو به من می نگرد

برگ خشكيده ايمان را

در پنجه باد ،

رقص شيطانی خواهش را،

در آتش سبز !

نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !

اهتزاز ابديت را می بينم !!

بيش از اين، سوی نگاهت، نتوانم نگريست !

اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست !

كاش می گفتی چيست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست

 

فریدون مشیری

 

ویرایش شده توسط yasi
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...