بنیان گذار کام به کام ارسال شده در دی 5، 2014 بنیان گذار اشتراک گذاری ارسال شده در دی 5، 2014 http://namakstan.ir/wp-content/uploads/%D8%B4%D8%B9%D8%B1-%D8%B7%D9%86%D8%B2-%D9%BE%DB%8C%D8%AF%D8%A7-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%DA%86%D8%AA%DB%8C.jpg [h=3][/h] شدم با چت اسیر و مبتلایش شبا پیغام می دادم برایش به من می گفت هیجده ساله هستم تو اسمت را بگو من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد زدست عاشقی صد داد و بیداد بگفت هاله زموهای کمندش کمان ابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست زصورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من اسیرش گشته بیمارش شدم من زبس هرشب به او چت می نمودم به او من کم کم عادت می نمودم دراو دیدم تمام آرزوهام كه باشد همسر واميد فردام برای دیدنش بی تاب بودم زفكرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم كه وقت آن رسيده كه بينم چهره ی آن نور ديده به او گفتم كه قصدم ديدن توست زمان ديدن وبوييدن توست زرويارويی ام او طفره می رفت هراسان بود اواز ديدنم سخت خلاصه راضی اش كردم به اجبار گرفتم روز بعدش وقت ديدار رسيد از راه وقت و روز موعود زدم ازخانه بيرون اندكی زود چوديدم چهره اش قلبم فروريخت توگويي اژدهايي برمن آويخت به جاي هاله ي ناز و فريبا بديدم زشت رويي بود آنجا نديدم من اثر از قد رعنا كمان ابرو و چشم فريبا مسن تر بود او از مادر من بشد صد خاك عالم بر سر من زترس و وحشتم از هوش رفتم از آن ماتم كده مدهوش رفتم به خود چون آمدم ديدم كه اونيست دگر آن هاله ي بي چشم ورو نيست به خود لعنت فرستادم كه ديگر نيابم با چت از بهر خود همسر بگفتم سرگذشتم را به راوی به شعر آورد او هم آنچه بشنيد كه تا گیرند از آن درس عبرت سرانجامي ندارد قصه ي چت مطالب از سایت نمکستان هست namakstan.ir لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.