بنیان گذار کام به کام ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 بنیان گذار اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 سلام به همه عزیزان امروز با قسمت اول رمان روز های یأس نوشته yasi عزیز در خدمتتون هستیم اولین بار هست که می خواهیم رمان بنویسیم و قرار بدیم در سایت کام به کام امید واریم که از داستان نوشته شده لذت ببرید و اینکه نقص های داستان را به بزرگی خودتون ببخشید سعی می کنیم به مرور قسمت ها را اماده کنیم و در اخر تمامی قسمت ها را در به صورت pdf برای دانلود در سایت قرار بدیم با تشکر فراوان از Yasi عزیز به نام خدا رمان : روزهای یأس نوشته : Yasi ناظم انجمن کام ب کام قسمت اول صدای ترمز ماشینی اونو بخودش آورد دلارام این روزهای سراسر یأس و نومیدی رو طی میکرد , تلخ بود و غمگین ! بی حوصله و تنها مدتها بود توجهی به محیط اطرافش نداشت تاحدی که ازخودش هم غافل شده بود راننده بوق های مکرر میزد به نشانه اعتراض و بی توجهی مخاطب , دلارام نگاهی سرد به راننده انداخت و با صدایی که از ته حنجره در میامد و بی شباهت به ناله ای ضعیف نبود عذر خواست اما انگار راننده ول کن نبود و از ماشین امد پایین و با فریادهایی که هر لحظه به انبوه رهگذران افزوده میشد دلارام رو مورد سرزنش قرار میداد خانم اگه به شما زده بودم هم خودم بدبخت بودم هم هزار تا پدر و مادر پیدا میکردی , امثال شما هستن که مارو از نون خوردن میندازن و به دردسر میندازن و............ رهگذران که متوجه قضیه شدن میگفتن آقا چیزی نشده یه نون بخور صد تا خیر کن .... دلارام سرد و بی توجه به اطراف چون مرده ای متحرک بعداز لحظه ای حرکت کرد فقط میرفت بی هدف ... بعداز مسیری طولانی خودشو جلوی در خونه دید کلید به در انداخت که درب رو باز کنه گربه ای با سرعت از لای پاهاش رد شد دختر همسایه که شاهد ماجرا بود جیغ کوتاهی کشید انگار هیچ چیز باعث تغییری در زندگی دلارام نمیشد مدتها بود کسی شاهد حتی لبخندش هم نبود مادر با صدای درب شروع به صحبت کرد دختر معلومه کجایی دلم هزار راه رفت , تا ناهار سرد نشده لباستو عوض کن بیا باز قندم افتاده , خاله مرجانت زنگ زده دعوت کرده اخر هفته گود بای پارتی گرفته برای طناز , خداشانس بده میگفت پسره خیلی خاطرشو میخواد گفته همینجا دانشگاهشو ساپورت میکنم تا دکترا ؛ هر چی خواست براش بگیرین , فقط حلقه اش شده چند میلیون , قراره چند روز بعدش بره و اونجا عروسی بگیرن وووووووااااااااااا دختر با توام ؟!! حسرت بردم یه بار بشینی درست حسابی برات تعریف کنم بیچاره شوهری که گیر تو بیافته با یه من عسلم نمیشه قورتت داد /پایان قسمت اول [گل قرمز] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
bahare ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 عالی[گل قرمز] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
AyHaN ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 خوب بود افرین[گل قرمز] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
Haniye ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 20، 2015 عاااااااالیه یاسی جون . تشکر می کنم هم از شما هم از آقا بنیامین بخاطر این رمان زیبا [چشمک] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
سزار ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 تشکر,شروعش که خوب بود,ان شا الله که ادامه اش هم با قدرت پیش بره. یه پیشنهاد"اگه دوست داشتید,به نظرم استفاده از تصاویری مرتبط با بخشهای مختلف داستان می تونه برای تاثیر گذاری بیشتر داستان به روی ذهن مخاطب مفید باشه" موفق باشید. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ghasedak ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 خوب بود موفق باشین دوستای عزیز آقا بنیامین و یاسی خانم مهربون و عزیزم http://askdin.com/gallery/images/594/1_merci-merci-chat-img.gif لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ALI ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 سپاس از یاسی خانم و بنیامین عزیز خسته نباشی عالی بود اگه وقتشو داشتم این رمان رو بصورت صوتی میتونستم فایلشو برات اجرا کنم[گل قرمز] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
بنیان گذار کام به کام ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 مالک بنیان گذار اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 سپاس از یاسی خانم و بنیامین عزیز خسته نباشی عالی بود اگه وقتشو داشتم این رمان رو بصورت صوتی میتونستم فایلشو برات اجرا کنم[گل قرمز] [گل قرمز] یدونه ای [زبان] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
yasi ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 21، 2015 ممنون ازالطاف و محبت های همه عزیزان کام به کام:y2013: و ممنون از جناب بنیامین بخاطرهمفکری و همکاری در این راستا و ایده جالبشون . همینطور افتخار گذاشتن اولین قسمت رمان و تهیه و تنظیم سایر قسمتها :y2013: ( امیدوارم در ادامه داستان مارو همراهی کنین و براتون لذت بخش باشه):y2013: و در پایان برای پیشبرد موفقیت در این زمینه منتظرانتقادات و پیشنهادات شما خوانندگان عزیز هستیم :y2013: لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
yasi ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 به نام خدا قسمت دوم رمان روز های یأس نوشته Yasi ناظم انجمن کام ب کام طناز هچون تندیسی دلفریب ایستاده بود و به میهمانان خوش امد میگفت پیراهن آبی فیروزه ای با رنگ چشمهاش وقار خاصی بهش داده بود و لبخندش زیبایی اش رو دو چندن جلوه گر میساخت با شوق فراوان از ورود خاله شیده به وجد آمد و به استقبالشون رفت و دلارام رو در آغوش کشید و گفت : کجایی؟! زودتر از اینها منتظرت بودم ناسلامتی یه دختر خاله که بیشتر ندارم ! دلارام شرمسار سر به زیر انداخت که خاله مرجان میان حرفشون رسید و ضمن تعارف و خوش امد گفت ایشالا شیرینی خوشگله خاله و با نگاهی دقیق تعارف کرد جای مناسبی بشینن , مامان سقلمه ای به دلارام زد و سرزنشش کرد که دختر این چه قیافه ای گرفتی؟! میخوای همه فکر کنن حسادت میکنی؟ هنوز نشسته بودند که صدای شلوغ بازی فوآد نظر همه رو بخودش جلب کرد , حینی که از درب وارد میشد شروع به آواز کرد و روی یک پا میچرخید بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا سربسر طناز میذاشت : بالاخره این دختر ترشیده فامیل ما خودشو قالب کرد ! !!! ما نفهمیدم داری میری درس بخونی یا پرهامو بدبخت کنی؟! با بلند شدن صدای خنده طناز و عمو فوآد بقیه میهمانان هم به وجد آمدن پدر طناز از پشت یه پشت گردنی به فوآد زد و گفت تو هنوز نمیخوای آدم بشی ؟!!!! من همسن تو بودم طناز رو داشتم ........ دلارام حال خوبی نداشت و سعی کرد بلند بشه که مادر مانعش شد کجا ؟!چرا اینقدر تلخی ! دلارام : فشارم افتاده میرم تو بالکن یکم استراحت کنم و هوا ی تازه بخورم به سمت بالکن رفت و روی نرده تکیه داد یه آه بلند کشید نا امید و غمگین به پایین خیره شده بود بوی سیگار اونو بخودش آورد برگشت آقای جوان و قد بلند و محترمی رو دید که با کمال ادب و احترام لبخندی تحویل داد دلارام یکباره احساس گرما کرد و با عرض پوزش سریع برگشت داخل /پایان قسمت دوم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
tj ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 بسیارزیبا ممنون از یاس عزیز خسته نباشی[گل قرمز] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
proshat ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 بسیار عالی موفق باشین بچها [گل] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
mahsa k ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 22، 2015 مرسی یاسی خانوم![دسته گل] خسته نباشید![چای] تا اینجا ک عالیه,حتما از بقیه شم خوشم میاد![تایید] فقط تموم ک شد اگه همشو بصورته pdf تو سایت قرار بدن بنظرم خوب میشه! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
elham ارسال شده در اردیبهشت 24، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در اردیبهشت 24، 2015 عالیه یاسی جون[گل قرمز] ممنون از شما و آقای مدیر[گل] فقط ی چیزی...... اینکه متنی ک میذارید خیلی کوتاهه آدم دق مرگ میشه بخدا ی خورده اگه طولانی تر باشه خیلی بهتره لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
yasi ارسال شده در خرداد 1، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در خرداد 1، 2015 به نام خدا قسمت سوم رمان روز های یأس نوشته Yasi ناظم انجمن کام ب کام دیر وقت بود و سکوت و تاریکی ...., دلارم در اتاقش رو بسته بود و پای سیستم سرگرم بود که یهو مادر در اتاق رو باز میکنه ( دختر نخوابیدی هنوز ؟! چیکار میکنی این موقع شب ؟! روز رو که نگرفتن ازت!!! ) دلارام با ورود نابهنگام مادر ارامش خودشو از دست میده و هول میشه صفحه نت رو میبنده و با لکنت الان میخوابم , مادر با کنجکاوی و سرزنش بار نگاهی به صفحه مانتیور میندازه و از اتاق خارج میشه و دلارام هم عصبی بلند میشه که اماده خوابیدن بشه گوشی اش رو برمیداره متوجه میشه چندین ساعت پیش پیامی داشته که توجه نکرده ! پیغام کی میتونه باشه؟! بارها اس رو میخونه با این مضمون ؛ سلام : فردا راس ساعت مقرر جای همیشگی منتظرتونم . حتما اشتباه گرفته ! بی تفاوت گوشی رو گوشه ای پرتاب میکنه و میره توی رختخواب هجوم افکار مانع خوابیدنش میشه کاش راهی بود که از این قضیه خلاص بشم اما چطوری؟! به مامان چی بگم ؟!!! چطوری بگم !!!! همه امیدش منم ...................... صبح باسر و صداهای عجیبی از جا بلند میشه از پنجره بیرون رو نگاه میکنه جلوی درب خونه آقای محتشمی امبولانس و جمعی از همسایه ها و صدای فریادهای منیر خانم به گوش میرسه ! یکی رو , روی برانکاو با عجله داخل امبولانس گذاشتن ؛ اعصاب و افکار دلارام متشنج شد با دیدن ساعت با سرعت پایین رفت , فرصت زیادی نداشت , به اطراف نگاه دقیقی انداخت مامان منزل نبود , به طرز عجولانه ای داخل کشوها رو نگاه میکرد نومید میشد و باز کمدها و قسمت های دیگه رو میگشت امارنجور و عصبی یه لحظه چشم به اتاق مادر دوخت و سریع وارد اتاق شد همه کشوها رو گشت , ایناهاش خودشه ! باصدای بسته شدن درب منزل سریع چیزی رو توی لباسش مخفی کرد و از اتاق خارج شد.................... /پایان قسمت سوم لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
سزار ارسال شده در خرداد 1، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در خرداد 1، 2015 تشکر.زیبا بود.ولی کم بود[گل قرمز] لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
elham ارسال شده در خرداد 1، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در خرداد 1، 2015 باز نسبت ب دفه قبل ی خورده فقط ی خورده بیشتر بود. ممنون خیلی خوب بود لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ANGELO ارسال شده در خرداد 1، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در خرداد 1، 2015 خسته نباشید [گل قرمز] فقط مثل بعضی از سریال ها خیلی کند پیش میره و شاید زیاد وارد جزییات میشه لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.