رفتن به مطلب
کام به کام

پرنده و شكارچي


negar

ارسال های توصیه شده

 

 

يك شكارچي، پرنده اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده اي و هيچ وقت سير نشده اي از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي شوي اگر

 

مرا آزاد كني سه پند ارزشمند به تو مي دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه ات بنشينم به تو مي دهم. پند سوم را وقتي كه بر

 

درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت: پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.

مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست...

گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور. بر چيزي كه از دست دادي حسرت مخور.

پرنده روي شاخه درخت پريد و گفت: اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده گرم هست، ولي متاسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي شدي. مرد شكارچي از

 

شنيدن اين سخن بسيار نارحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟ پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را

 

باور نكني. اي ساده لوح! همه وزن من سه گرم بيشتر نيست چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده گرمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرنده دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم راه هم به

 

من بگو. پرنده گفت: آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم؟

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره زار است.

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...