رفتن به مطلب
کام به کام

داستان غم انگيز فقر


negar

ارسال های توصیه شده

دانه های «کُنار» را جمع می کرد و به مدرسه می برد.

به هر کدام از دوستانش یک مشت کُنار می داد

و در عوض، یک ورق از آن ها می گرفت.

بعد از چند روز که ورق ها زیاد شد. آن ها را روی هم مرتّب کرد.

کنار مادر نشست و گفت: دفتر قبلی ام داره تموم می شه.

لطفاً با این ورق ها برای من دفتر درست کن.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...