رفتن به مطلب
کام به کام

::: دلخوری لاک پشت از خدا و پاسخ خدا به او! :::


ارسال های توصیه شده

http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fun1230.jpg

 

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگ پشت، ناراضی و نگران بود. پرنده ای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمی کردی.

 

من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.

 

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُره ای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.

 

حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره*ای* از هستی را بر دوش می کشی.

 

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...