رفتن به مطلب
کام به کام

انتظار


Hojjat

ارسال های توصیه شده

ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من

یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت و گو

می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو

بفروش یک جامم به جان وآنگه ببین بازار من

 

مولوی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دیرگاهیست که تنها شده ام

 

قصه ی غربت صحرا شده ام

 

وسعت درد فقط سهم من است

 

باز هم قسمت غم ها شده ام

 

دگر آیینه ز من بی خبر است

 

که اسیر شب یلدا شده ام

 

من که بی تاب شقایق بودم

 

همدم سردی یخ ها شده ام

 

کاش چشمان مرا خاک کنید

 

تا نبینم که چه تنها شده ام ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد

به جويبار که در من جاري بود

به ابرها که فکرهاي طويلم بودند

به رشد دردناک سپيدارهاي باغ که با من

از فصل هاي خشک گذر ميکردند

به دسته هاي کلاغان

که عطر مزرعه هاي شبانه را

براي من به هديه ميآورند

به مادرم که در آينه زندگي ميکرد

و شکل پيري من بود

و به زمين ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه هاي سبز ميانباشت - سلامي ، دوباره خواهم داد

 

 

 

ميآيم ، ميآيم ، ميآيم

با گيسويم : ادامهء بوهاي زير خاک

با چشمهام : تجربه هاي غليظ تاريکي

با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار

ميآيم ، ميآيم ، ميآيم

و آستانه پر از عشق ميشود

و من در آستانه به آنها که دوست ميدارند

و دختري که هنوز آنجا ،

در آستانهء پر عشق ايستاده ، سلامي دوباره خواهم داد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کاش چون پاییز بودم،کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمانه سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد

اشکهایم همچو باران،دامنم را رنگ میزد

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پرشورو و رنگ آمیز بودم...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خاک از نگاهت سبز

 

 

 

آبی ترین آسمان ها ،

 

 

 

تقدیم چشمان پر از مهرت

 

 

 

رعد از نگاهت برق می دزد

 

 

 

و چشم هایت

 

 

 

پشت پشته پشته پشته ابر

 

 

 

تنها ترین راز ظهور شادمانی هاست

 

 

 

تنها ترین رازی

 

 

 

کز پشت هر باران

 

 

 

رنگین کمان هفت رنگ مهربانی می کشد

 

 

 

بر لاجوردین گنبد افلاک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وای باران، باران

شیشه پنجره را باران شست

از دل من چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران، باران

پر مرغان نگاهم را شست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

در آنجا ، بر فراز قلهء کوه

دو پايم خسته از رنج دويدن

به خود گفتم که در اين اوج ديگر

صدايم را خدا خواهد شنيدن

 

 

بسوي ابرهاي تيره پرزد

نگاه روشن اميدوارم

ز دل فرياد کردم کاي خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

 

صدايم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بيتاب کوبيد

در زرين قصر آسمان را

 

 

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگين را کشيدند

زطوفان صداي بي شکيبم

بخود لرزيده، در ابري خزيدند

 

 

ستونها همچو ماران پيچ در پيچ

درختان در مه سبزي شناور

صدايم پيکرش را شستشو داد

ز خاک ره،درون حوض کوثر

 

 

خدا در خواب رؤيا بار خود بود

بزير پلکها پنهان نگاهش

صدايم رفت و با اندوه ناليد

ميان پرده هاي خوابگاهش

 

 

ولي آن پلکهاي نقره آلود

دريغا،تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهي هاي ساحل

به روي ديده اش بنشسته بودند

 

 

صدا صد بار نوميدانه برخاست

که عاصي گردد و بر وي بتازد

صدا ميخواست تا با پنجه خشم

حرير خواب او را پاره سازد

 

 

صدا فرياد ميزد از سر درد

بهم کي ريزد اين خواب طلائي ؟

من اينجا تشنهء يک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائي

 

 

مگر چندان تواند اوج گيرد

صدائي دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدايم از "صدا" ديگر تهي بود

 

 

ولي اينجا بسوي آسمانهاست

هنوز اين ديده اميدوارم

خدايا اين صدا را مي شناسي؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت

اي دختر بهار حسد مي برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستي ترا

با هر چه طالبي بخدا مي خرم ز تو

 

بر شاخ نوجوان درختي شكوفه اي

با ناز مي گشود دو چشمان بسته را

مي شست كاكلي به لب آب نقره فام

آن بال هاي نازك زيباي خسته را

 

خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشني دلكشي دويد

موجي سبك خزيد و نسيمي به گوش او

رازي سرود و موج بنرمي از او رميد

 

خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار

ديگر شكوفه كرده درختي كه كاشتم

دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار

اي بس بهارها كه بهاري نداشتم

 

خورشيد تشنه كام در آنسوي آسمان

گوئي ميان مجمري از خون نشسته بود

مي رفت روز و خيره در انديشه ئي غريب

دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

امشب از آسمان ديده تو

روي شعرم ستاره مي بارد

در سكوت سپيد كاغذها

پنجه هايم جرقه مي كارد

 

شعر ديوانه تب آلودم

شرمگين از شيار خواهش ها

پيكرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

آري، آغاز دوست داشتن است

گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

 

از سياهي چرا حذر كردن

شب پر از قطره هاي الماس است

آنچه از شب بجاي مي ماند

عطر سكر آور گل ياس است

 

آه، بگذار گم شوم در تو

كس نيابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من

 

آه، بگذار زين دريچه باز

خفته در پرنيان رؤياها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

 

داني از زندگي چه مي خواهم

من تو باشم، تو، پاي تا سر تو

زندگي گر هزارباره بود

بار ديگر تو، بار ديگر تو

 

آنچه در من نهفته دريائيست

كي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين توفاني

كاش ياراي گفتنم باشد

 

بسكه لبريزم از تو، مي خواهم

بدوم در ميان صحراها

سر بكوبم به سنگ كوهستان

تن بكوبم به موج درياها

 

بسكه لبريزم از تو، مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم آرام

به سبك سايه تو آويزم

 

آري، آغاز دوست داشتن است

گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شادم كه در شرار تو مي سوزم

شادم كه در خيال تو مي گريم

شادم كه بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بي زوال تو مي گريم

 

پنداشتي كه چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت كه جز اين آتش

بر جان من شراره ديگر نيست

 

شب ها چو در كناره نخلستان

كارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهاي حسرت من گوئي

از موج هاي خسته به گوش آيد

 

شب لحظه اي بساحل او بنشين

تا رنج آشكار مرا بيني

شب لحظه اي به سايه خود بنگر

تا روح بي قرار مرا بيني

 

من با لبان سرد نسيم صبح

سر مي كنم ترانه براي تو

من آن ستاره ام كه درخشانم

هر شب در آسمان سراي تو

 

غم نيست گر كشيده حصاري سخت

بين من و تو پيكر صحراها

من آن كبوترم كه به تنهائي

پر مي كشم به پهنه درياها

 

شادم كه همچو شاخه خشكي باز

در شعله هاي قهر تو مي سوزم

گوئي هنوز آن تن تبدارم

كز آفتاب شهر تو مي سوزم

 

در دل چگونه ياد تو مي ميرد

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

كاو را هزار جلوه رنگين است

 

بگذار زاهدان سيه دامن

رسوا ز كوي و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان كه آفريده شيطانند

 

اما من آن شكوفه اندوهم

كز شاخه هاي ياد تو مي رويم

شب ها ترا بگوشه تنهائي

در ياد آشناي تو مي جويم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

عمر من ديگر چون مردابي ست

راكد و ساكت و آرام و خموش

نه از او شعله كشد موج و شتاب

نه در او نعره زند خشم و خروش

گاهگه شايد يك ماهي پير

مانده و خسته در او بگريزد

وز خراميدن پيرانه ي خويش

موجكي خرد و خفيف انگيزد

يا يكي شاخه ي كم جرأت سيل

راه گم كرده ، پناه آوردش

و ارمغان سفري دور و دراز

مشعلي سرخ و سياه آوردش

بشكند با نفسي گرم و غريب

انزواي سيه و سردش را

لحظه اي چند سراسيمه كند

دل آسوده ي بي دردش را

يا شبي كشتي سرگرداني

لنگر اندازد در ساحل او

ناخدا صبح چو هشيار شود

بار و بن بركند از منزل او

يا يكي مرغ گريزنده كه تير

خورده در جنگل و بگريخته چست

ديگر اينجا كه رسد، زار و ضعيف

دست و پايش شود از رفتن سست

همچنان محتضر و خون آلود

افتد، آسوده ز صياد بر او

بشكند آينه ي صافش را

ماهيان حمله برند از همه سو

گاهگاه شايد مرغابيها

خسته از روز بر او خيمه زنند

شبي آنجا گذرانند و سحر

سر و تن شسته و پرواز كنند

ورنه مرداب چه ديديه ست به عمر

غير شام سيه و صبح سپيد ؟

روز ديگر ز پس روز دگر

همچنان بي ثمر و پوچ و پليد ؟

اي بسا شب كه به مردب گذشت

زير سقف سيه و كوته ابر

تا سحر ساكت و آرام گريست

باز هم خسته نشد ابر ستبر

و اي بسا شب كه ب او مي گذرد

غرقه در لذت بي روح بهار

او به مه مي نگرد ، ماه به او

شب دراز است و قلندر بيكار

مه كند در پس نيزار غروب

صبح رويد ز دل بحر خموش

همه اين است و جز اين چيزي نيست

عمر بيحادثهي بي جر و جوش

دفتر خاطرهاي پاك سپيد

نه در او رسته گياهي، نه گلي

نه بر او مانده نشاني، نه خطي

اضطرابي تپشي، خون دلي

اي خوشا آمدن از سنگ برون

سر خود را به سر سنگ زدن

گر بود دشت گذشتن هموار

ور بوده درخ سرازير شدن

اي خوشا زير و زبرها ديدين

راه پر بيم و بلا پيمودن

روز و شب رفتن و رفتن شب و روز

جلوه گاه ابديت بودن

عمر « من » اما چون مردابي ست

راكد و ساكت و آرام و خموش

نه در او نعره زند موج و شتاب

نه از او شعله كشد خشم و خروش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سلام اي کهنه عشق من ، که ياد تو چه پابرجاست

سلام بر روي ماه تو ، عزيز دل سلام از ماست

 

تو يک روياي کوتاهي ، دعاي هرسحرگاهي

شدم خام عشقت چون ، مرا اينگونه مي خواهي

من آن خاموش خاموشم ، که با شادي نمي جوشم

ندارم هيچ گناهي جز ، که از تو چشم نمي پوشم

تو غم در شکل آوازي ، شکوهه اوج پروازي

نداري هيچ گناهي جز، که بر من دل نمي بازي

مرا ديوانه مي خواهي ، زخود بيگانه مي خواهي

مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه مي خواهي

شدم بيگانه با هستي ، زخود بي خودتر از مستي

نگاهم کن ، نگاهم کن ، شدم هر آنچه مي خواستي

 

بکُش دل را ، شهامت کن ، مرا از غصه راحت کن

شدم انگشت نماي خلق ، مرا تو درس عبرت کن

بکن حرف مرا باور ، نيابي از من عاشق تر

نمي ترسم من از اقرار ، گذشت آب از سرم ديگر

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اي شما!

اي تمام عاشقان هر كجا!

از شما سوال ميكنم:

نام يك نفر

در شمار نامهايتان اضافه ميكنيد؟

 

يكنفر كه تا كنون

ردپاي خويش را

لحن مبهم صداي خويش را

شاعر سرودههاي خويش را نميشناخت

گرچه بارها و بارها

نام اين هزارنام را

از زبان اين و آن شنيده بود

يك نفر كه تا همين دو روز پيش

منكر نياز گنگ سنگ بود

گريهي گياه را نميسرود

آه را نميسرود

شعر شانههاي بيپناه را

حرمت نگاه بيگناه

و سكوت يك سلام

در ميان راه را نميسرود

نيمههاي شب

نبض ماه را نميگرفت

روزهاي چارشنبه ساعت چهار

بارها شمارههاي اشتباه را نميگرفت

 

اي شما!

اي تمام نامهاي هركجا!

زير سايبان دستهاي خويش

جاي كوچكي به اين غريب بيپناه ميدهيد؟

اين دل نجيب را

اين لجوج ديرباور عجيب را

در ميان خويش

راه ميدهيد؟

قيصر امينپور

 

 

 

 

 

 

 

http://sedayejavedan.persiangig.com/35892a881f27c8ed15f1e3809335a00c_h.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تو به من خنديدي

و نميدانستي..

من به چه دلهره از باغچهي همسايه

سيب را دزديدم.

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز....

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان

ميدهد آزارم...

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم...

كه چرا

خانهي كوچك ما

سيب نداشت...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

- آه، ای غریبه ی بیچاره!

وقتی از گرسنگی به گریه می افتی، چه می کنی؟

- از آسمان و از پف ابر ها

برای خود نیمرو درست می کنم، آقا !

- آه، ای غریبه ی بیچاره!

وقتی سوز و سرما از تپه ها می آید، چه می پوشی؟

- با آرزو های رنگین، با نرگس و نسرین

برای خودم لباس گرم می دوزم، آقا!

- آه، ای غریبه ی بیچاره!

وقتی دوستت بار سفر می بندد، چه می کنی؟

- آه، تنها آن وقت احساس می کنم

که بیچاره ام، آقا!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با توام،با تو، خدا

یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست

پاکتی از کلمه

جعبه ای از لبخند

نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من

باز خلوت شده است

قبل از این که برسم

دوستی را بردند

یک نفر گفت به من

باز دیر آمده ای

دوست قسمت شده است

با توام، با تو، خدا

یک دل قلابی

یک دل خیلی بد

چقدر می ارزد؟

منکه هر جا رفتم

جار زدم:

شده این قلب حراج

بدوید

یک دل مجانی

قیمتش یک لبخند

به همین ارزانی

هیچ وقت اما

هیچ کس قلب مرا قرض نکرد

هیچ کس دل نخرید

با توام، با تو، خدا

پس بیا، این دل من، مال خودت

من که دیگر رفتم اما

ببر این دل را

دنبال خودت

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وسط یک باغچه گل

یک دانه هرز علف سالها تنها بود

 

فکر و ذکرش همه باران

فکر رقصیدن با آن

خیس شدن، چرخ زدن

ریشه در خاک زدن

 

لیک باورش بود

بین آن همه گل

رویش یک هرز علف ، هوسی باطل بود

عشق خوب، اما مرگ مزد این عشقبازی بود

 

ترس از تیزی داس

خشم یک باغچه بان

خشک شدن در آفتاب

همسفر باد شدن بی فریاد

 

حاصل این همه ترس

گم شدن جرات رویش

ماندن در تاریکی بود

 

دست تقدیر آن سال

دانه یک شقایق را هم صحبت او کرد

 

شقایق از نور

از ترک آن وحشت تاریکی می گفت

 

شقایق می گفت آن بالا

بودن با نور آزادی است

 

شقایق خوب می دانست

بعد آن عشقبازی خواهد مرد

اما مرگ را بودن آنجا

زیستن بی نور می دانست

 

شقایق صبح با آمدن نور

پنجه در خاک زد و بالا رفت

 

لیک آن پایین

با هر خنده مستانه آن عاشق پاک

پوسته ترس آن هرز علف ترک بر می داشت

 

حس آن هرز علف حس عجیبی بود

اما انگار

باور رویش

درک آزادی بود

.

.

بویی نمناک غروب

خبر از آمدن باران داد

 

باغچه بان خسته از کار

 

لیک باران تا صبح

بر پیکر آن هرز علف می بارید

هرز علف انگار می خندید

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمکش کرد.

دل، زنجیر شد. زن، زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری!

خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود.

خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است.

یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.

مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت.

شیطان آدم را در زنجیر می خواست.

لیلی، مجنون را بی زنجیر می خواست.

لیلی می دانست خدا چه می خواهد.

لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.

لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد.

لیلی ماند. زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

میان قصه تقدیر و تقصیر

در شب تاریک ،حیران و حریص آلود

گناهان بر دلم افسانه می خوانند

ومن با احساسی از افکارشرک آلود

پر امید وترسان

گاه با ایمانی غبارآلود

خداوندا تو را من با عشق می خوانم.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

وحرف آخرم را

با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

دردل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

 

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

 

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درستمثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروزنیز روزمبادا

باشد!

 

 

 

وقتی تونیستی

نه هست های ما

چوانکه بایدند

نه بایدها...

 

هرروز بی تو

روز مباداست!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه

همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر

از این دست عمرى به سر برده ایم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...