رفتن به مطلب
کام به کام

خدايا توبه . . .


tj

ارسال های توصیه شده

خدايا توبه . . .

 

چقدر این دنیا و بازیهایش عجیب و غریب هستند!!!

واقعا گذر زمان ورقی از واقعیت را اشکار میکند ...

هیچ وقت تصور نمیکردم به این لحظه برسم واقعا تصور مصلحتی که خدا در نظر میگیرد دشوار است...

بغض میکنم و با خدا نجوا میکنم صفا میکنم با خدایم در این شبها با گوشی و هندزفری و روضه خوانی که مثل من بغض دارد...

ریز ریز اشک میریزم و با خدا صحبت می کنم از این روزها ....

خدایا قلمم از تقدیر رحمتت عاجز است و بیان از تحریر مغفرتت نیز ...

خدایا ببخش حقارت واژه ها را ....

می خواهم با تو فراتر از سطح تمام این واژه ها حرف بزنم ...

ای کاش حرفهایم به دلت بنشیند ...

حرفهایی است که از عمق جانم بر میخیزد...

چقدر نیاز دارم برایت از اتش درونم بگویم میدانم که بهترین تسلی دهنده فقط تو هستی و بس.....

بالاترین بخشنده ...

التماسهایم را ببین ...

خدایا با تو تنهایم و فارغ ازاین همه تن قول میدهم همیشه در رگهایم جاری باشی...

خدایا با من باش تا نفسم در این زمین نگیرد ...

اشکهایم جاری می شود بخاطر محبتهای بیکرانت ...

تمام این اشکها بدهی دلم به تو فقط برای لحظه های غفلت جاهلانه ام از یادت است...

وسعت تمام غمهای خلقت در پهنای این اشکها جاریست...

روزها می گذرد ...

کویر دل من قحطی زده ایمانی است که تو را به یادش اورد...

دل در فضای سینه معلق است ...

چه روزها که گمت کرده بودم ...

من کجا بودم و تو کجا خدایا ... !؟

دیگر فکر میکردم کارم از دعا رد شده و چه کنم و چه کنم میکردم ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سال ها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای از خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دستان خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم !؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ایستاده ام میان پیدا و پنهان ...

در ردپای ادمها...

گم میشوند صداها ...

چندين روز شد که باد میان ما وزیده ...

می میرم با گذر هر ثانیه ...

همیشه در سینه ام در امانی ...

حتی از گزند بادی که وزیده ..

.

بی خبری درد بدیست...

 

اينطور نيست خدا ... !؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ممکن نیست بدانید که چه می کشم ...

لمس روزهایم برایتان به یک محال می ماند ...

همه چیز زندگی من به طرز غم انگیزی خوبه و این خیلی بده ...!

اوستا كريم فقط تو ميدوني

كه چي ميگم ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

http://www.livenet.de/sites/default/files/media/166269-Worship.jpg

 

 

بارالها توبه کردم

 

خم شدم از بار عصیان ، بارالها توبه کردم

گشتم از کرده پشیمان ، بارالها توبه کردم

نفس،سرکش؛حرص،غالب ؛فکر ،اندک؛وهم،افزون

رفته ام دنبال شیطان،بارالها توبه کردم

رطب و یابس را نوشتی در کتاب خویش ، قرآن

گر نخواندم بنده قرآن ، بارالها توبه کردم

انبیا و اولیا گفتند هر خوب و بدی را

گر نمودم ترک آنان ، بارالها توبه کردم

در اصول و در فروع دین اگر اهمال کردم

برخلاف حکم و فرمان ، بارالها توبه کردم

گر به نفس خود ستم کردم و یا بر بندگانت

می کنم من بعد جبران ، بارالها توبه کردم

گر که کردم ترک بیعت ،ای خدا ،معذور دارم

یا شکستم عهد و پیمان ، بارالها توبه کردم

گر زدم بر خلق تهمت یا که هستم اهل غیبت

یا که بودم اهل بهتان ، بارالها توبه کردم

از غرور و کبر ، نافرمانیی گر سر زد از من

مست بودم ، قول رندان ، بارالها توبه کردم

بایدم برتر شوم من از مَلَک ، امّا نگشتم

بل شدم بدتر زحیوان ، بارالها توبه کردم

از در دربار شاهی گر شدستم من فراری

آمدم با آه و افغان ، بارالها توبه کردم

کاروان از پیش رفته ، بار من افتاده در گل

مانده تنها در بیابان ، بارالها توبه کردم

عذر بدتر از گناه است،ازکه گریم وز که نالم

خود شدم از اهل عصیان بارالها توبه کردم

راه بنمودی نرفتم ، امر فرمودی نکردم

هستم از کرده پشیمان ، بارالها توبه کردم

گر گنهکار و پلیدم یا خطاکار و کثیفم

گویم اینک از دل و جان ، بارالها توبه کردم

بارالها بنده « مفتون » را به این جرم و گنه ها

عفو کن بر شاه مردان ، بارالها توبه کردم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

توبه از جرم وخطا،حال سحر مي خواهد

 

خلوت نيمه ي شب اشك بصر مي خواهد

 

وادي طور همين هيئت هر هفته ي ماست

 

ديدن نور خدا اهل نظر مي خواهد

 

سختي گردنه ي عشق زمينت نزند

 

راه پر پيچ وخمش مرد سفر مي خواهد

 

صرف اين سينه زدن ها به مقامي نرسيم

 

محرم راز شدن ديده ي تر مي خواهد

 

جهت بخشش هر سينه زني حضرت حق

 

محشر از مادر سادات نظر مي خواهد

 

عمل زينب كبري به همه ثابت كرد

 

سر شكستن ز غم دوست جگر مي خواهد

 

سر عباس به ني پند ظريفي دارد

 

غير خورشيد،سماوات قمر مي خواهد

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

توبه بهارزندگی

 

 

آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم

 

گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم

 

امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل

 

تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم

 

آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن

 

ما طبل خانه عشق را از نعره​ها ویران کنیم

 

بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان

 

جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم

 

زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم

 

کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم

 

چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم

 

کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم

 

آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم

 

وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم

 

کوبیم ما بی​پا و سر گه پای میدان گاه سر

 

ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم

 

نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده

 

تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم

 

خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست

 

این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم

 

(مولوی)

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من به غیر از تو نخواهم چه بدانی چه ندانی

از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی

دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی

دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی

جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی

ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی

بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی

می توانی به همه عمر دلم را بفریبی

ور بکوشی ز دل من بگریزی نتوانی

دل من سوی تو آید بزنی یا بپذیری

بوسه ات جان بفزاید بدهی یا بستانی

جانی از بهر تو دارم چه بخواهی چه نخواهی

شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

http://s1.picofile.com/file/7231317846/wosp91wdk571qoxqov.gif

 

 

خدایا

مرا ببخش

 

اگر دلی شکستم،ببخش

اگر از خستگی روزگار فریاد کردم،ببخش

 

اگر با نگاهم،کلامم،غمی بر دلی گذاشتم،ببخش

 

اگر نا حق گفتمو شنیدم،ببخش

اگر زودتر از تو قضاوت کردم،ببخش

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم

یادگار از تو چه شبها، چه سحرها دارم

 

با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم

گرچه از خود خبرم نیست خبرها دارم

 

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی

تو مرا غافل از اندیشه فردا کردی

 

آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی

دل سودا زده ام را به حبیبم دادی

 

بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی

داروی کشتن من یاد طبیبم دادی

 

ورنه اینقدر مَهم جور و جفا یاد نداشت

هیچ شیرین سر خونریزی فرهاد نداشت

 

حسن در بردن دل همره و همکار تو بود

غمزه دمساز تو و عشوه مددکار تو بود

 

وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود

راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود

 

گر تو ای عشق نه مشّاطه خوبان بودی

ترک آن ماه جفاپیشه چه آسان بودی

 

چون نکو می نگرم شمع تو، پروانه توئی

حرم و دیر توئی کعبه و بتخانه توئی

 

راز شیرینی این عالم افسانه توئی

لب دلدار توئی، طرّه جانان توئی

 

گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق

هرچه بینم همه از چشم تو بینم ای عشق

 

گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم

که به عمری نتوانم همه را بشمارم

 

گرچه از نرگس او ساخته ای بیمارم

گرچه زان زلف گره ها زده ای در کارم

 

باز هم گرم از این آتش جانسوز توام

سرخوش از آه و غم و درد شب و روز توام

 

باز اگر بوی مئی هست ز میخانه تست

باز اگر آب حیاتی است به پیمانه تست

 

باز اگر راحت جانی بود افسانه تست

باز هم عقل کسی راست که دیوانه تست

 

شکوه بیجاست مرا کشتی و جانم دادی

آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی

 

خواهم ای عشق که میخانه دلها باشم

بی خبر از حرم و دیر و کلیسا باشم

 

گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم

بی تو یک لحظه نباشد که بدنیا باشم

 

بعد از این رحم مکن بر دل دیوانه من

بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من

 

من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه تو

عاقلان بیهده خندند بدیوانه تو

 

نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه تو

آه از آندل که نشد مست ز میخانه تو

 

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق

آندلی کز تو نلرزد بچه ارزد ای عشق

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زمین زخمی از خیش و من زخمی از خویش ...

به کدام دادگاه و محکمه باید شکایت برد ...

حکم چه خواهد بود ...

وقتی ضارب و مضروب یکیست ...

سالها پیش وقتی میشنیدم، قاتل همون مقتوله ؛ می خندیدم ...

امروز اما ؛ می گریم ...

می هراسم از دادگاهی که ضارب و مضروب و شاهدش یک نفر است ...

 

خودم ...

http://upload.iranvij.ir/images_aban91/33206831163535195876.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

نوشتن برای فراموشی است یا به یاد اوردن ...؟

چقدر امشب دیوانه کننداست ...

نمیدانم چگونه وصفش کنم ...

میدانم که فقط با عریان کردن کلمات میشود به ان چیزی که در درون است برسم ...

این عریانی میگوید که من مرواریدی هستم که در پیه خون الود کوسه ای فرو رفته ...

واقعا این نقطه اوج من است...؟

این جاودانگی مرا بس است ...؟

من مجرمم و شریک جرم خودم هستم ...

جرمم دانستن است و این دانستن بسیار خطرناک است...

اما این دانستن و عنوان نکردن خطرناک تراست ...

چیزی که میدانم باز گفتنش دشوار است ...

دست بکشم از این احساس به جوش امده ...!؟

نگفتن به جنون میکشاندم ...

خدایا بخاطر کدامین اشتباه اینجا هستم ...؟

این زندگی فاجعه است ...

وحشتناک است ...

دیوانگی است ...

ای کاش میشد به سادگی یک نوشتن از شر همه چیز خلاص شد ...

این زندگی مرا فرسوده کرده...

ناراحتی مدام و تظاهر به خوب بودن ...

ترس، فشار دردناکی بر اعصابم وارد میکند...

میدانید، چاره ای نیست ...

 

نا ارامی تقدیر ادمیست...

 

http://upload.iranvij.ir/images_aban91/39009562215209433887.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

این سکوت برای چیست ...؟

چه درد نابیست ...

وحشت دارم از به دنیا امدن ...

نه ، می خواهم باشم وادامه بدهم به مردن ...

تنها چیز مهم در دنیا بودن است و بس ...

مهم نفسی کشیدن است ...

مهم نیست معاشرت کنم یا نه ...

میتوانم خود را مرده بدانم ...

به شرط اینکه پنهان کاری در کارم نباشد ...

باید پشت کنم به همه دنیا ...

به سر ...

به تن...

خودشان فیصله اش میدهند ...

چه زود مردم من ...

نه روحی ...

نه زندگی ..

.

نه مرگی ...

باید با این مزخرفات ادامه بدهم ...

چه چرت گو شدم من ...

کف گودالی هستم که به دست تو حفر شده ...

طی اين چند سال زندگی با تو ...

زندگی نه ...

اه که این خانه مثل قبرستان است ...

نمیتوانم به بالا نگاه کنم ...

سقف به سینه ام چسبیده و نمیتوانم نفس بکشم...

خدایا هیچ راهی نیست برای یک بار مردن و ذره ذره نمردن ...

؟

هر گوشه وکنار خود را به مرگ وا گذاشته ام ...

گوش میکنم ...

باز هم سکوت این خانه ...

باز هم فکر ها را میشنوم ...

دیگر هیچ احساسی در پیش نیست ...

خدایا چند ساعت مانده تا

سکوت بعدی و بعدی و بعدی...؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

آنكه بر پيكر لب مي لرزيد لااقل كاش مرا مي فهميد ...

روز اول كه صدايش كردم ...

بوسه مي خورد لبم پي در پي ...

يك سكوت بر دلم آن روز نشست ...

گفتم اين زن غزل هاي من است ...

بعد از آن روز دلم ...

خط خطي كرد همين دفتر را ...

شعر مي خواند كه عاشق باشد ...

مثل يك قمري آواز به دست ...

كه سكوتش سرد است ...

خواندمش باز بيا ...

جنس اين فاصله ها دريا نيست ...

تن من زنداني ست ...

در هجوم تن تو ...

خنده اي كرد عجيب ...

گفت اي زاده ي مه باز عاشق شده اي ...!؟

لحظه ها زود گذشت ...

تا همين روز كه رفت ...

نامه اي داد به من ...

كه از آن روز كه در خاطر من مي آيي ...

روز هايم همه در بي كسيم مي ميرند ...

حال بگذار كه تنها باشم ...

آنكه بر پيكر لب مي لرزيد لااقل كاش مرا مي فهميد ...

دل من مي سوزد ...

نه به حال تو ...

به مه در شب تار ...

كه غريب ست هنوز

...

هر شب از درد سپيد دل خود مي گريم ...

لحظه اي با من باش ...

شاخه ام را بتكان تا محبت ريزد ...

تا بگويم كه تو را

...

از لب فاصله ها مي گيرم ...

چون تو روياي غزل هاي مني ...

بي تو در واژه ي غم مي ميرم ...

پس بيا در بر من ...

جنس اين فاصله ها دريا نيست ...

و خودت مي داني ...

تن من در تن تو زنداني ست ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوست دارم بنویسم از حسی ...

که مرا خواهد برد ...

 

به سرا پرده پاییزی عشق ...

 

این همان پاییزیست ...

 

بوسه اش لمس لبت بود زمانی ...

 

کوچه تنگ است برای عبور من و تو ...

 

تو ومن زاده یک پنجره بودیم اما ...

 

باز نشد پنجره سوی دل ما ...

 

دوست دارم بنویسم که تورا میخواهم ...

 

دل من را غرق محبتهایی کن ...

 

که تو با روح خودت خواهی داد ...

 

تو مرا دریافتی ...

 

من تورا نشناختم ...

 

دل ما خالی از ارامش و عشق ...

 

من ترا میخواهم ...

 

دوست دارم بنشینیم باهم ...

 

روی یک تکه سنگ ...

 

دور از این سردی سنگ جدایی بین من وتو ...

 

شانه ام زیر سرت ...

 

مال من اغوشت ...

 

مال من باش من ترا میخواهم ...

 

من همان نیمه گم شده سالها پیش توام ...

 

من ترا میخواهم ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دوشنبه از خودمان است ...

بنشین و بلند بلند سکوت حرف های مرا گوش کن ...

هر کس به دیدنم آمد مریم و ریواس دستش بود ...

تو اما با خودت کمی از حروف باران بیاور ...

حرف هایم تشنه اند ...

نمی دانم چرا سایه ات را از روی رؤیاهایم پر می دهند ...

از روی دیوار همسایه ...

از روی سیگار ...

از روی سکوت

...

راستی دارم یاد می گیرم ساده دروغ بگویم ...

بگویم حالم خوب است ...

بگویم ...!؟

حالا تو قضاوت کن ...

وقتی دروغ می گویم شبیه کلاغ نمی شوم ...

شبیه قار قار ...

شبیه آنتن خانه ی همسایه ...!؟

صدایی می اید ...

صدایی که بی شباهت به ستاره نیست ...

صدایی از پرنده ای که تازه بوسیدن را یاد گرفته ...

شاید هم باز دروغ بگویم ...

پرنده ای که بوسیدن بداند آواز را فراموش می کند ...

ببین گلم ...

ببین چه قدر کلمه کنار هم می چینم تا توئ زاده شوی ...

تو از جنس کلمه و آوازی ...

تو از جنس تير و سکوتی ...

بیا بنشین کنار این همه کلمه ...

کنار دست هایم ...

کنار شهريور ...

شب بوی مهتاب گرفته ...

پنجره بوی باد ...

من بوی خواب ...

حالا دوشنبه رو به قبله ی ترانه جان می دهد ...

و سه شنبه با سلام زاده می شود ...

در آشیانه ی سه شنبه دو تخم کبوتر چاهی ست ...

جوجه ها که سر از تخم در آوردند ...

سه شنبه های تقویم پر از پر می شود ...

پر از پرواز ...

حالا بیا کنار سهمی از دل تنگی من بنشین ...

می خواهم رنگ چشم هایت سکوت کنم ...

می خواهم تا آخر دنیا ...

تا آخر ایینه ببوسمت .......

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تنهایی عظیم کلمات من است ...

این که می شورد اسمان را ...

رد می شود از ندیدن ...

از سد مبهم سکوت ...

افتاب را بر سینه من نیاویز ...

که نگویم

شعر

...

قطره قطره قلب من است ...

دستان عقیم تو را می شورم ...

سر بر نگردان ...

خیس می شود دیوار نگاهت ...

سبز

می گریی با من یک روز ...

در برهوت مغروری ...

که اغوش توست ...

گل می دهم اخر...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کجایی بهترینم ...

دیگر صدایت را نمیشنوم و تاریک و شب مرحمی شده بر دل شکسته ام ...

کجایی ...؟

انگاه که صدایت میکنم و در تاریکی به دنبال نور میگردم ...

تو همان مسافر غریبی بودی که در جاده تنهایی قلبم پا گذاشتی ...

هنوزهم صدای گام برداشتنت را میشنوم ...

با یک سلام سوکت تنهایی ام را به نیایش قدمهای تو خواهم شکست ...

با قطره ای از نگاه تو سبزترین خواهم بود ...

به دستان لرزانم منگر که دوری تو اینچنین ناتوانش ساخته ...

بازهم به سوی من برگرد ...

یادت را غریبانه به دوش میکشم ...

نگاهت را بی قرار فریاد میکشم ...

چشمانت را بی صدا به اغوش میکشم ...

چه بد، تو همانی که هم هستی و هم نیستی ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

گریه میکنم ...

کسی جواب گریه مرا نمیدهد ...

زخم خورده ام ولی میان جمع ...

یک نفر برای زخمهای دل دوا نمیدهد ...

چرخ میخورم به لابه لای قلبهای کاغذی ...

یک نفر در این میانه ...

بوی آشنا نمیدهد ...

با دلی شکسته

...

از جماعتی گسسته ...

رو به سوی خویش میروم ...

روبروی آینه حرف میزنم ...

گریه میکنم ...

آینه به حرفهای من گوش میدهد ...

گریه میکند ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

یاد ان روزها به خیر یاد تو.یاد هر چه عاشقی بود بخیر ...

یاد نگاه ات ...

یاد نگاهم ...

یاد قلبی که ساعت وار عاشقی ها را زنگ میزد ...

دیگر نوشتن به یاری ام نمی اید ...

ذهنم از عشق خالیست ...

دیگر هیچ چیز به کمک فریاد پر سکوتم نمی اید ...

من تنها شده ام ...

مثل قاصدکی که هر روز به بام خانه ام می امد ...

من شکستم ...

مثل دیوار کهنه ای که چشم به راه عابری خرد شد ...

انتظارم را به باد دادی ...

همچون درختی که برگهایش رو به پاییز می سپرد ...

بخند ...

به همه چیز بخند ...

که خنده ات در خانه ی پر اشوب دلم طنین اندازد ...

سکوت میکنم شاید بدانی دوس ... نه نمیدانم ...

اما درک نکردی معنای این سکوت را ...

من کنار پنجره می نشینم و به کوچه خاکستری خاطراتم نگاه میکنم ...

باز هم گریه همدم من است ...

می شود باز هم صدای گرمت در گوشم زمزمه کند ...؟

ای کاش درک میکردی ...

تا من هم بعد از مدتها لبخند بزنم ...

بین دیروز و امروزمان چقدر فاصله هست ...

دیروز با تو ...

امروز باتو ...

اما بدون تو ...

انقدر اینجا می مانم تا قلبم را بین خاطرات تلخ و شیرینمان دفن کنم ...

انقدر میروم شاید انتهای یکی از این راه ها چشمان تو باشد ...

ایا پایان من خاکستری شدن ارزوهایم خواهد بود ...؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

من دست شسته ام از غرورم برای تو ...

افتاده ام چو قطره شبنم به پای تو ...

زین روزهای خسته ملولم بیا ببین ...

این دل چگونه می شکند زیر پای تو ...

گفتی تو هم شکسته دلت مثل من ولی ...

باور نمیکند دلم این ادعای تو ...

گفتی صبرو باش صبورم ولی چه سود ...

عمری منم و حسرت یک دم وفای تو ...

میبخشمت برو به دلم پشت کن برو ...

بخشید دل تو را بگذشت از خطای تو ...

یک روز می رسد که ببینی میان ما ...

یک فاصله است و چشم تری از جفای تو ...

من میروم شبی و تو می مانی و همین ...

مشتی غزل و روح من امشب رهای تو ...

شاید دوباره تر شود این گونه ها ز اشک ...

از حسرت تو بغض تو شاید جفای تو ...

یک شب به عشق میرسد اخر دلت ولی ...

ان شب هنوز میتپد این دل برای تو ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

تیغ تنهایی به اقلیم وجودم میزند ...

طعنه بر هر انچه از دل می سرودم می زند ...

شرم بادم ار نمانم لحظه ای در دام عشق ...

پرسه در راهی بجز انچه بودم می زند ...

شکل تنهایی ست دنیایم چه زیبا و چه زشت ...

لاجرم دیدار را وقتی ستودم می زند ...

می رسد روزی که از چشم غزلها بنگرم ...

له له عشقی که من در ان غنودم می زند ...

پس چرا حالا به جای دوستی و همدلی ...

خنجر غم بی وقا بر تارو پودم میزند ...؟

توشه عشق از نام و نان هر جهانی برتر است ...

کاین چنین خوش بوسه بر قلبی دمادم می زند ...

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

کسی آیا صدایم کرد ؟

کسی می خواندم آیا ؟

من اینجایم

کنار گریه های نیمه شب هایت

کنار آن دو دست خالیت ،

کو در قنوت عشق می لرزد

من اینجایم

همین نزدیکی آن سجده های پاک زیبایت

جوار خسته ی یک آه

نشسته در کنار یک دعا و خواهش بخشش

پناه قلب پر مهری که خالی می شود از ترس تنهایی

درون سینه ای کز شوق بخشش مست می گردد

من اینجایم

پناه بی کسان

آموزگار عاشقانِ عاشقِ عشقم

به بازار شلوغ دل شکسته مردمان ، تنها خریدارم

کسی آیا مرا می خواندم بر خویش ؟

کسی درد دلی دارد ، که جز با ما ،

حدیث گفتنش با غیر نا زیباست

کسی ذکر مرا بر قلب خود آورده ، شاید مرهمی یابد ؟

که با ما قهر و ایین سخن با ما نمی داند

کسی فهمیده ایا جز به ما ، آرامشی هرگز نخواهد یافت ؟

و او از ما و بر گشتش به سوی ماست ؟

نفهمیدی نبستم در ، بدان امید

که ای گمگشته در پس کوچه های خسته ایام ، برگردی

ندیدی بر گنه کاران بر گشته ، شماتت من نخواهم کرد ؟

و می پوشانم آن اسرار نازیبای مردم را

نفهمیدی اگر بد بنده ای بودی

ولیکن من خدایی ، خوب می دانم ؟

گناهت هر چه هم بوده ، اگر برگشته باشی

من در این دریای رحمت ، محو خواهم کرد

گناهی بنده ای داری و من بخشایشی جنس خدا ؟

دیگر چه باک از بخشش آن کرده های ظلم نا زیبا ؟

نفهمیدی که می فهمم ؟

ندانستی که می دانم ؟

نمی بینی که می بینم ؟

تو را ای خود رها کرده

ندانستی رهایت من نخواهم کرد ؟

که فرصت داده ام ، شاید که سیر از سر کشی

آغوش مهر این خدایت ، باز بر گردی

و من هردم ،

با غروب و خلوت هر شب

دوباره باز می پرسم :

کسی بر گشته آیا هست ؟

کسی می کوبد این مهمانسرای خالق خود را ؟

و امشب بر سر سجاده ای

ایا بساط آشتی با خالق هستی

فقط با قطره اشکی ، مهیا هست ؟

کسی فهمیده این دنیا ، نه پا برجاست ؟

کسی ایا نمی داند

اگر چه ما گنه کاران خود را دوست می داریم

ولی بر گشته گان را دوست تر داریم

ز راه رفته ات بر گرد

گنه گر کرده ای ، می بخشمت با مهر

ندیدی در کتابم

در هر شروع سوره های روشن نورم

چه سان ، آن آیه بخشندگی ، تکرار میگردد ؟

اگر دانسته بودی رفته ی برگشته را من دوست می دارم

تو هم هر اینه از شوق می مُردی

تو ای سرگشته تنها

نمی خواهی کمی هم با خدا باشی ؟

زبان و قلب خود

با ذکر ما ، بر نور بگشایی ؟

هزاران خلق را بر دوستی سنجیده ای

اینک رفاقت با خدا را امتحانی کن

ندانستی که می بینم تو را هر لحظه من هر جا ؟

سماجت بر گریز از من ، عزیزم تا به کی ؟

اینک غنیمت فرصت برگشت را دریاب

بساط آشتی را با خدا ، دیگر مهیا کن

خجالت می کشی از آنکه میدانی

تو براین آیین بر گشتن نمی مانی ؟

دلت تنگ خدایت گشته اما

راه و رسم صحبت با ما نمی دانی ؟

تو بر گردی ، اگر رخ بر نتابانی

نبندی چشم خود بر نور ،

خواهی دید ، اینجایم

سلامی کن

بخوانی گر مرا ، من خود به قلبان شکسته باز می آیم

تو بگشا سینه را

من بر دل بشکسته ات ، چون نور می آیم

من اینجایم

دلیل گریه های نیمه شب هایت

گرفته آن دو دست خالیت ، کو در قنوت عشق می لرزد

من اینجایم

نهاده مُهر مقبولی به پای سجده های پاک زیبایت

جواب داده بر آه ات

اجابت بر دعایت ، بخشش پاک گناهانت

درون قلب پر مهری که خالی گشته از هر ترس و تنهایی

من اینجایم

هزار افسوس

شب است و مردمان در خواب

کسی بیدار خواهد شد ؟

رها می گردد آیا خواب ؟

کسی می خواندم آیا ؟

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

خواب دیدم رفته ام سوی نجف

می دوم حیران به دنبال هدف

با خودم گفتم که ای بی آبرو

ای سراپا عیب ای ژولیده مو

توبه کردی تو هزاران بارها

باز بنشستی تو با بد کارها

در نمازت یاد نامحرم شدی

منکر مولا و پیغمبر شدی

ظاهرت را بهر مردم ساختی

در قمار عشق اکنون باختی

دیدن مولا دگر کار تو نیست

شیر حق حاضر به دیدار تو نیست

در همین حال خراب و فکرها

دست بر دامن زدم بر ذکرها

یا علی و یا علی و یا علی

از تو شد ایینه دل منجلی

ناگهان درهای رحمت باز شد

گویا دنیا ز نو اغاز شد

بوی عطر و مشک و عنبر می رسد

بوی زلف ماه حیدر می رسد

چشم گرداندم ببینم روی او

تا که خاکی من شوم در کوی او

ناگهان آمد به سویم یک سوار

تیغه ای در دست همچون ذوالفقار

ای خدا آمد مراد این دلم

یا علی در عرش گشته منزلم

مقدمش تا در زمین جان میگرفت

صورتم بر پای او جا می گرفت

گفتمش.گفتمش درد و دل ایام را

مثنوی را مولوی،خیام را

گفت صد توبه بود این ذکر تو

پاک می گردد ز بد این فکر تو

گر چه تو قلب مرا بشکسته ای

بارها در فکر من بنشسته ای

او نشد حرفش تمام و سوختم

چشم بر چشم جمالش دوختم

او نشد حرفش تمام و سوختم

چشم بر چشم جمالش دوختم

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...