aye ارسال شده در خرداد 1، 2015 اشتراک گذاری ارسال شده در خرداد 1، 2015 http://www.labkhandezendegi.com/uploads/microblog/2015/02/54f054c5e1034qzw.jpg بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش… اما حرفش هیچوقت از یادم نمیرود می گفت: زندگی مثل یک کلاف کامواست… از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم بعد باید صبوری کنی گره را به وقتش با حوصله وا کنی زیاد که کلنجار بروی گره بزرگتر می شود کورتر می شود یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد باید سر و ته کلاف را برید یک گره ی ظریف کوچک زد بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد محو کرد یک جوری که معلوم نشود یادت باشد…. گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند همان کینه های چند ساله باید یک جایی تمامش کرد سر و تهش را برید… دلنوشته ای از مهربانو سیمین بهبهانی لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر More sharing options...
ارسال های توصیه شده
بایگانی شده
این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.