رفتن به مطلب

دفترچه کوچک قاصدک


ghasedak

ارسال های توصیه شده

سلام دوستای عزیزم من اینجا قصد دارم چیزهایی رو که به ذهنم می رسه رو بنویسم این پیشنهاد یکی از دوستان بود که چند وقت پیش به من دادند البته هنوز اولش که من شروع کردم ببخشید که خیلی نواقص داره تا بخوام به پای شما برسم زمان می بره از این که نظراتتون رو هم بدین ممنون می شم

با تشکر از همگی

قاصدک

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

می نویسم اما نمی دانم دلم با این نوشته ها آرام می شود؟ آخر زمستان هم زمستانی نبود که غم هایم را منجمد کند و چند ماهی از دستشان راحت باشم فقط سردشان شده کمتر احساسشان کردم اما باز هم حضور داشتند به امید بهارم هستم اما می ترسم بهار بیاید همه امیدهایم با غم هایم گره میخورد و من سردرگم در میان آنها قرار می گیرم دیگر نه شادی برایم مفهومی خواهد داشت و نه غم و اندوه چه بگویم انسان است و هزار راه نرفته و پای خسته می خواهی از راهی دیگر بروی دلت خسته شده می گوید بنشین دیگر نمی آیم چه قدر امتحان کنم مگر راهنمایی نیست که تو را به مقصد برساند به فکر فرو می روم مانده ام پاسخش را چه بگویم یک لحظه به آسمان نگاه می کنم می گویم چه می بینی می گوید روشنی نگاهش می کنم و می گویم تا زمانی که این روشنی در روز و شب در آسمان باشد من امید دارم راه را پیدا می کنم دوباره تلنگری میخورد و می شود رفیق راه خوب زیاد پاپیچش نمی شوم هنوز بچه است طاقت این همه راه رفتن و آزمایش را ندارد فکر می کند بعد از دو سه بار باید به جواب برسد اما می دانم بزرگ می شود همان طور که من بزرگ شدم و یاد گرفتم با غم ها زندگی کنم تا محو شوند و شادی ها بیایند درست است که سردرگم می شوم اما آخر راه را می یابم چون دستش در دستان من است مگر می شود امید نداشت در تنهاترین لحظاتم کنارم بوده حتما من را به مقصد می رساند خوب باید بروم دارد دستم را می کشد تا زمان استراحتی دیگر خداحافظ [گل قرمز][گل قرمز]

 

 

http://rcin.comxa.com/up/23e325e16617.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وقتی از گذرگاه عبور می کنم ترسی وحشتناک تمام وجودم را می گیرد مدام به پشت سرم نگاه می کنم انگاری چیزی در تعقیب من است چیزی بسیبار وحشتناکتر از سیاهی و تیرگی قدم هایم را تندتر برمی دارم سریع تر و سریعتر تا این که می دوم به نفس نفس می افتم اما او از من دورتر نشده بلکه هر لحظه به او نزدیکتر می شوم به جای این که به جلو قدم بردارم انگار راه برعکس شده و برمی گردم تمام استخوان هایم شروع به لرزیدن کرده است نمی دانم چه کنم پاهایم قفل کرده اند سر پیچ می ایستم تمام وجودم را عرقی سرد گرفته است چشمانم را می بندم تا ظاهرش را نبینم اما انگار پلکهایم به اختیارم نیستند قلبم به شماره افتاده است ناگاه از پشت پیچ پیدایش می شود از ته دل خدا را صدا می زنم ناگاه نوری بسیار زیباتر از خورشید تمام دره را می گیرد اشکهایم می ریزد از خودم بدم می آید چرا در تنهایی به یادش می افتم و او هیچ گاه دست مرا رها نمی کند نسیمی لطیف تر از ابریشم و باد صبا به صورتم می خورد عطرش را احساس می کنم خنکی تمام وجودم را می گیرد چشمانم را می بندم او در کنار من است دوست دارم برای همیشه در آغوشش بمانم و دیگر به سوی خودم باز نگردم آرام در گوشم نجوا می کند: می آیی تو هم می آیی عجله نکن بیا برویم هنوز کارهایی هست که انجام بدهی اما من را فراموش نکن. حال من در اینجایم انتخاب به عهده من است و من او را انتخاب کرده ام با وجود تمام شیرینی های تلخی که برایم پیش می آید دوستش دارم و با صدای بلند می گویم :

 

http://www.pic.tooptarinha.com/images/cqfzdc381u8j81apggrw.jpg

 

 

 

 

http://www.bisheh.com/Uploaded/PostImg/realsize/635137096676545000.jpg

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

بایگانی شده

این موضوع بایگانی و قفل شده و دیگر امکان ارسال پاسخ نیست.

×
×
  • اضافه کردن...